داستانهاي شاهنامه به نثر/قسمت4

داستان ضحاک با پدرش
در بین شاهان آن دوره از دشت سواران نیزهدار عرب نیکمردی به نام مرداس بود که خیلی محتشم و اهل بخشندگی و داد و سخا بود. او پسری داشت دلیر اما ناپاک به نام ضحاک که به پهلوی بیورسپ خوانده میشد.
روزی ابلیس نزد او آمد و جوان گوش به گفتار او سپرد و با ابلیس پیمان دوستی بست که فقط از او سخن بشنود. ابلیس به او گفت که پدرت را بکش و صاحب جاه و حشمت او شو. ضحاک ترسید و گفت این شایسته نیست اما ابلیس قبول نکرد و گفت: ترسو تو سوگند خوردی.ضحاک بهناچار پذیرفت و طبق گفته ابلیس رفتار نمود بدینسان که : در سرای شاه بوستانی بود که شاه شبها بی چراغ به آنجا میرفت و تن میشست. دیوبچه به آنجا رفت و چاهی کند و روی آن را با خار و خاشاک پوشاند. پادشاه شب بهسوی باغ آمد و در چاه افتاد و مرد و ضحاک بر جای او نشست.
پسر کو رها کرد رسم پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
بعدازاین ماجرا روزی ابلیس خود را به شکل جوانی درآورد و نزد ضحاک رفت و خود را آشپز ماهری معرفی کرد. در آن زمان کمتر از حیوانات برای پختوپز استفاده میشد و بیشتر غذایشان از رستنیها بود ولی اهریمن از هرگونه مرغ و چارپایی خورشهای رنگارنگی درست کرد . ضحاک که خیلی از دستپخت او خوشش آمده بود گفت : هر چه از من بخواهی به تو خواهم داد. ابلیس گفت : تنها حاجتم این است که اجازه فرمایی کتف تو را ببوسم .ضحاک پذیرفت. ابلیس پس از بوسیدن کتف شاه ناپدید شد و بر جای بوسه او دو مار سیاه رویید.
ضحاک ابتدا ترسید و هر دو را از ته برید اما دوباره بهجای آن دو مار سیاه دیگر رویید .همه پزشکان احضار شدند ولی کاری از دستشان ساخته نبود. دوباره ابلیس خود را به شکل پزشکی درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت : تنها علاج این مسئله سازش با مارها است و باید آنها را سیر نگهداری و غذایشان هم مغز سر مردم است.
در این زمان مصادف بود با شورش مردم بر ضد جمشید شاه ایران.
مردم سپاهی درست کرده و به سمت تازیان رفتند و ضحاک را شاه ایران نامیدند. ضحاک به تخت جمشید آمد و در آنجا تاجگذاری کرد. جمشید نیز فرار کرد و تا صدسال کسی او را ندید و در سال صدم روزی در دریای چین پدیدار شد و ضحاک هم او را دستگیر کرد و با اره او را به دونیم نمود.
چنین است کیهان ناپایدار
تو در وی بهجز تخم نیکی مکار
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
🔅پادشاهی ضحاک
ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و این زمان جزو بدترین دوران ایران بود که فرزانگان به کنج عزلت افتاده و جاهلان همهجا بودند. دیوان هم دستشان در همهجا باز شد و همهجا تخم بدی میریختند. جمشید دو خواهر داشت به نامهای شهرناز و ارنواز که ضحاک آنها را از آن خود کرد.علاوه برآن هرروز دو مرد جوان را کشته و مغزشان را به شاه میدادند.
در این زمان دو مرد پاکنژاد به نامهای ارمایل و کرمایل تصمیم گرفتند که تحت عنوان آشپز نزد شاه روند تا شاید کاری از دستشان ساخته باشد. حیله آنها این بود که مغز سر یک جوان را گرفته با مغز سر گوسفندی میآمیختند و جوان دیگر را از مرگ میرهانیدند و بدینسان هرماه سی مرد از مرگ نجات مییافت و وقتی تعدادشان به دویست رسید آشپزان به آنها چند بز و میش داده و آنها را روانه صحرا میکردند تا کسی به آنها دست نیابد و اکنون کردها همه از نژاد همان مردانند .
ادامه داستان در هفته آینده.....